شبی که راه هم آه آتش افشان را


ز دود سینه کنم تیره چشم کیوان را

ببر طبیب صداع از سرم که این دل ریش


ز بهر درد فدا کرده است درمان را

مگر حکایت طوفان چو اشک ما بینی


که ما ز چشم بیفکنده ایم طوفان را

بقصد جان من آن کس که میکشد شمشیر


نثار خنجر خون ریز او کنم جان را

عجب نباشد اگر تشنهٔ جمال حرم


ز آب دیده لبالب کند بیابان را

بعزم کعبه چو محمل برون برد مشتاق


بسوزد از نفس آتشین مغیلان را

نوباد پای زمین کوب را بجلوه درآر


که ما به دیده زنیم آب خاک میدان را

مگو بگوی که سرگشته از چه میگردی


اگر چنانکه ندانی بپرس چوگان را

مکن ملامت خاجو که از گل صد برگ


مجال صبر نباشد هزار دستان را